حکایت فرزندان ناسپاس
![حکایت فرزندان ناسپاس](http://azarbaycan.loxblog.com/upload/a/azarbaycan/image/3606483614dec809055985.jpg)
هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست.تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد ...